روحيه ي فرد متنفّر، بدبين و شکاک
با توجه به عامل هاي عناد و تکروي، مي توان به درگيري صحيح و حتي بهره برداري از اين روحيه ها رسيد.
با شناخت ريشه هاي درد، درمان صحيح تر و عميق تر صورت مي پذيرد.
تا به حال از روحيه هاي مرده و بي شکل سخن رفت. اين ها ريشه ها را قطع کرده بودند و رشد نمي کردند و حصارها را بالا برده بودند و دل ها را بسته بودند و داد و ستدي نداشتند.
دسته ي ديگر روحيه هاي کر و فراري هستند که از آن ها گفت و گو مي کنيم.
4 متنفّر و بدبين و شکاک
جوشنده ها و کنجکاوها و حساس ها، بر اساس اين جوشش و کنجکاوي و يا به خاطر برخوردها و ديدارها، به سوي هدفي و به دنبال راهي مي افتند. اين ها عاشق و کوشا و بي آرام هستند و مي توانند گام هاي بلندي بردارند. اين ها همانند سيلابه اي مي خروشند... تا آن جا که به مانع ها و سنگ ها بر مي خورند و بر مي گردند و به نفرت و بدبيني و در نتيجه شک و ترديد دچار مي شوند و شک را مي پذيرند. (1)اين ها زنده هستند، اما حادثه ها گوش آن ها را فرا گرفته اند و لولوهايي آن ها را فراري داده اند.
عامل ها
يک: عامل اين فرار و بازگشت، يکي همان سوز و عطش آن هاست.آن ها مشتاق درياها بودند، اما قطره قطره هم آب ننوشيده اند ؛ و اگر مي نوشيدند به مرگ مي رسيدند ؛ چون عطش آن ها بيشتر از ظرفيتشان است. آن ها زودتر از اين که بالي بگيرند، عشق پرواز به مرگشان داده است.
دو: اين ها با آن روح پاک فعال، توقع خوبي و پاکي و حرکت و شور دارند. اين ها مي خواهند خوبي ها را ببينند و از خوب ها درس بگيرند ؛ و اين است که ضربه مي خورند و له مي شوند.
سه: آن حالت روحي و آن آمادگي دروني آن ها و اين توقع و انتظار خوبي و پاکي از يک طرف و برخوردي با همراه هاي فاسد و کثيف و يا دوستاني بي تفاوت و خاموش از طرف ديگر، آن ها را به نفرت و فرار مي کشاند و مي رماند ؛ در حالي که بهترين زمينه ها را دارا هستند و بهترين آمادگي ها را همراه آورده اند.
چهار: تلقين ها و آوازه گري ها در يک دسته ي ساده و خوشبين، بدبيني ها و فرارها و نفرت ها و دشمني هايي به وجود مي آورند که امکان تفاهم و احتمال نرمشي باقي نمي گذارند.
آن ها که خود ضربه خورده اند و يا اساساً مغرض هستند، با آوازه گري ها و تبليغات خود، بدبيني هايي را در زمين هاي خوش بيني مي کارند و بارور مي نمايند و خرمن هايي از کينه و بغض انبار مي کنند و به خورد خلق مي دهند.
طرز برخورد
الف اين ها چون فراري و نفرت زده هستند، در نتيجه کسي مي تواند با آن ها باشد و در آن ها نفوذ کند که مشخص و وابسته، مهاجم و خام نباشد.اين چنين روحيه ي آگاه و مهرباني مي تواند همراه او بشود و لياقت دوستي را پيدا کند و در اين دوستي، ريشه ها و عامل هاي بدبيني و نفرت را از او بيرون بکشد.
در اين سطح، درد دل طرف باز مي شود و از رنج هاي خودش مي گويد و با سوز و شور حرف مي زند. و اين است که بايد او را پذيرفت و از او شنيد و آن گاه از داستان خود گفت و گو کرد و به او نشان داد که ما در انتظار بيرون نيستيم ؛ کساني که در انتظار نشسته اند، حتي مرغ ها برايشان حسابي باز نمي کنند. (2)
ب و نشان داد که مي توان از بي ادب ها ادب آموخت و مي توان از بدي ها، درس خوبي گرفت. کساني که در انتظار هستند فقط از خوب ها و خوبي ها درس بگيرند، ناچار ضربه مي خورند و خرد مي شوند.
ج و نشان داد که اين آموزگاران بي ادب، اين رجحان و اين امتياز را دارند که خود سنگ راه نمي شوند و شاگرد را در خود نمي کشند و مرشد بازي پيش نمي آورند.
د و نشان داد که من خودم از بدبيني و نفرت برخوردار بودم و با شک و ترديد همراه ؛ اما بدبيني و شک من، سد من نشد، که پل من بود و راهم را نزديک کرد. بدبيني در من اثر مثبت داشت و به من آمادگي داد که مسلح باشم و آماده، (3) نه فراري و سرگردان ؛ چون هنگام فرار زودتر از پشت سر نشانه مي شويم و از دست مي رويم.
هـ و نشان داد که اين تشنگي ما، نه به خاطر اين است که آبي نبوده و آبي نديده ايم، بل به اين خاطر است که عطش ما بيشتر از ظرفيت ما بوده و شتاب ما، ما را به مرگ داده است.
اصولا آن ها که سرعت بيشتري دارند و شور زيادتري، ناچار تنها مي مانند و ديگران را پشت سر مي گذارند.
اين ها در اين تنهايي نبايد از ديگران بنالند و بدبين شوند و نبايد از راه باز گردند و وحشت کنند، که علي مي گفت در راه حق از تنهايي و کمبود همراه هراسي نداشته باش: لا تستوحشوا في طريق الهدي لقله اهلها. (4)
تنهايي در راه، وحشتي ندارد ؛ همان طور که در بيراهه حتي جمعيت ها هم جلوگير وحشت نخواهند بود.
با سرعت زياد، تنهايي همراه است و اين تنهايي نبايد بد بيني به عقب مانده ها را دنبال بياورد و نه وحشت در تنهايي را و نه غرور و خود بيني را ؛ چون شايد آن ها که در آن قسمت از کوه ايستاده اند، قلّه شان همان جا باشد ؛ در حالي که من با عروج هاي بالاتر و بيشترم هنوز به قله اي که بايد، نرسيده باشم.
و و نشان داد که با درک تنهايي و ضرورت حادثه و عشق و علاقه، با اين سه عامل، استعدادهاي فلج شده، (5) پا مي گيرند و راه را نزديک مي کنند.
اين سه عامل در کنار هم اين اثر را مي گذارند و مفيد هم مي شوند. تو که به تنهايي رسيده اي، اگر ضرورت حادثه ها را شناخته بودي و از عشقي و عطشي لبريز مي شدي، ناچار پاهايت جان مي گرفت و ديگر گرفتار بدبيني و نفرت و يا فرار و کناره گيري نمي شدي.
زـ و نشان داد که در برابر حادثه ها، گاهي فرار است و گاهي درگيري و گاهي بي تفاوتي و گاهي سوارکاري و بهره برداري.
انسان در برابر طبيعت گاهي فراري بود و اسير و سپس درگير شد و امروز تا حدي به بهره برداري و سوارکاري رسيده است و مي خواهد طوفان و رعد و برقش را مهار کند و زير پا بياورد.
و تو چرا در برابر يک حادثه، به فرار روي آورده اي و از درگيري و
بهره برداري گذشته اي ؟!
اين يک راه بود همراه اين توضيح ها و راه يابي ها.
اين راه به دقت و پختگي نياز دارد ؛ چون اگر اين توضيح ها در جايگاه خودش ننشيند، هيچ بهره اي نخواهد داد و به عنوان توجيه و صورت سازي قلمداد خواهد گرديد. و اين است که بايد وابستگي و هجوم و خامي در کار نباشد ؛ چون کسي که وابسته شد ديگر توضيح هايش توجيه است، دفاعش هجوم و دست پختش خام و غير قابل هضم.
دو اين ها که ضربه خورده اند و به نفرت و بدبيني رسيده اند، اگر حرف ها را در عمل ببينند و گفتارها را همراه رفتارها بيابند، آرام مي گيرند و راحت تر قبول مي نمايند. آن ها که از بي تفاوت ها و فاسدها خسته شده اند، با ديداري از تحرک ها و خوبي ها به تعادل مي رسند. آن که از گوش عاجز هستند، با چشم مي توانند بهره بگيرند و حرف ها را بفهمند.
سه گاهي بايد براي در گفت تا ديوار بشنود. اين ها که فراري هستند بايد غافلگيرشان کرد و غير مستقيم محکومشان کرد ؛ و بايد به در گفت که تو کوتاهي کردي و تو دروغ گفتي ؛ چون هنگامي که دکترها مريض شده اند نمي تواني به اين علت از رشته ي طب دست بکشي. اگر تا به حال اين رشته رجحان داشت، اکنون با اين وضع به ضرورت رسيده است، بايد
اين ها را به در گفت تا ديوار بشنود.
بچه هايي هستند که اگر مستقيماً با آن ها حرف بزني، بازي در مي آورند و به خود ور مي روند و مسخره مي کنند و سر مي خورند، اما هنگامي که براي ديگري مي گويي و به او توجّهي نشان نمي دهي بيشتر گوش مي دهند و خودشان را جلو مي آورند و بهره بر مي دارند.
آن توضيح ها در زمينه ي آزادي و نبود تعصب و وابستگي و آن کردارها در کنار گفتارها و اين روش غير مستقيم، مي تواند بدبيني و شک و فرار را کنار بزند و کرها را به حرف برساند.
پينوشتها:
1 ـ « ارتابت قلوبهم فهم في ريبهم يترددن » ( توبه ، 45 ) دل هاي ايشان شک را پذيرفته ، در نتيجه آن ها در شک رفت و آمد دارند ؛ از شک به يقين نمي رسند .
2 ـ در کتاب فارسي ما داستاني بود : « بلدرچين و برزگر » ، اين داستان ، داستان مرغي بود که در يک کشتزار زندگي مي کرد و جوجه هايي آورده بود و روزها براي غذايشان بيرون مي رفت و شام ها که باز مي گشت ، از داستان روز کشتزار مي پرسيد و آن ها برايش شرح مي دادند . يک بار برايش گفتند که امروز برزگر و فرزندش به کشتزار آمده بودند و رقص طلايي گندمزار را ديدند و سنبله هاي پر را تماشا کردند . برزگر به فرزندش گفت : وقت درو رسيده . برو به دوستانمان بگو که فردا بيايند تا گندم ها را خرمن کنيم . بلدرچين گفت : ترسي نداشته باشيد ، هنوز خبري نيست .
شب ديگر برايش گفتند : برزگر آمد ، اما دوستانش نيامدند . او به فرزندش گفت : فردا به دنبال خويشانمان برو ، با آن ها شروع مي کنيم .
بلدرچين گفت : باز هم خبري نيست . باشيد ، هنوز وقت کوچ نيست .
شب آخر گفتند : اين بار برزگر آمد و هيچ کس با او نيامد . او با ناراحتي به فرزندش گفت : داس ها را تيز کن ، فردا خودمان شروع مي کنيم ، در انتظار کسي نمي نشينيم . بلدرچين گفت : برخيزيد ، جاي درنگ نيست . اين ها خودشان شروع مي کنند .
3ـ احترسوا من الناس بسوء الظن . ( تحف العقول ، حسن بن شعبه حراني ، ص 54 )
4 ـ نهج البلاغه ي صبحي صالح ، کلام 192
5 ـ دوستي از من پرسيد تو از چه کساني تأثير پذيرفته اي و با چه عواملي حرکت کرده اي ؟
گفتم : من از بيرون انتظاري نداشتم و تنهايي را يافته بودم و ضرورت حادثه را ديده بودم و از
عشق و علاقه اي هم سرشارم کرده بودند و همين سه عامل براي حرکت پاهاي فلج کافي هستند ، تا چه رسد به استعدادهاي آماده و آن گاه مثالي آوردم که دختر يکي از بزرگان قوم فلج شده بود و او را تا خارج هم برده بودند و مأيوس برگشته بودند .
تابستان ها او را درکنار باغ ييلاقي مي گذاشتند و تنها با يک دختر بچه ي ملوس که انيس و خدمتکار و دوست او بود همراهش مي کردند .
اين دو ، روزها در ميان اين باغ که يک آسياب آبي هم در کنارش بود زندگي مي کردند . دخترک در امتداد نهر آب تا آسياب دنبال گل ها و پروانه ها بود و ريگ هايي براي بازي جمع مي کرد .
يک روز در کنار نهر ، پايش ليز خورد و داخل نهر افتاد و با دست و پا زدنش به آسياب نزديک تر شد و آرام مي آمد ... تا در ميان تنوره ... تا کنار پروانه هاي آسياب و آخر سر مي آمد تا باغ هاي ده ، آن هم با خوني که به آب ها داده بود و استخوان هايي که به آسياب بخشيده بود .
دختر افليج که شاهد مرگ دوست و خدمتکار ملوسش بود و تنهايي را ديده بود و ضرورت حادثه ها را يافته بود ، به هيجان آمد و به خود فشار آورد و به پا خاست ، دخترک را از آب گرفت و به ده آورد و هنگامي که متوجهش کردند که تو چطور راه افتادي ، از شوق غش کرد و افتاد .
به دوستم گفتم : اگر او به انتظار کسي بود فشار به گلويش مي آمد و فريادگر مي شد و اگر عشقي در او نبود و ضرورت حادثه را نمي ديد ، بي تفاوت مي ماند . اما با جمع اين هر سه عامل به حرکت رسيد !
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}